دهانه ی معدن را از بالا که نگاه می کردی یک پرتگاه بود و از پایین که تماشا می کردی چون دیوی خشمگین و عصبانی به نظر می آمد.
سنگ های نوک تیز زیر نور خورشید مانند تبری که طرف تیزش را رو به آفتاب گذاشته باشند چنان برق می زد که چشم را خیره می کرد ...
طرف دیگر سنگ ها که در قسمت سایه قرار داشت تصویر اشباح و شیاطین را در شب های سرد و تاریک مجسم می ساخت.
..... وقتی حرارت آفتاب روی سنگ های قلوه ای آبی و سفید می افتاد بخاری غلیظ و لغزان جون مه صبحگاهی زمستان همه جا را می پوشاند.
حدود سی نفر در اطراف دهانه معدن کار می کردند و با تلاش بسیار سنگ های رگه دار را که با هزاران نقش و نگار زیبا چون برگ زر خرید و فروش می شدند و هر روز حجم پول های صاحب معدن را زیادتر می ساختند، به ضرب پتک و با کمک دینامیت از دل کوه ها بیرون می کشیدند.
بالای دهانه ی معدن طناب ضخیمی از این سر کوه به آن سر کوه کشیده بودند و قرقره ی بزرگی با یک زنبیل بافته ای از آن آویزان بود و کارگران را بالا و پایین می کشید ...
در دامنه ی کوه دو نفر کارگر قوی هیکل جدا از دیگران با علاقه زیادی مشغول کار بودند، یکی با دو دستش میله ی فولادی نوک تیزی را گرفته بود و دیگری با پتک سنگینی محکم روی میله می کوبید و صدای مخصوصی از دهانش خارج می شد.
«هخ ...»
در هر بار که پتک روی سر میله می خورد، کارگری که میله را گرفته بود کف دو دستش را با آب دهانش خیس می کرد و برای آن که میله بیشتر توی سنگ جا باز کند آن را می چرخاند ...
گاه گاهی نیز میله را از داخل سوراخ سنگ بیرون می کشید و داخل گودال آب می ریخت ... توی سوراخ به قدری داغ بود که آب تبدیل به بخار می شد ...
در پایین کوه ده نفر کارگر پاره سنگی به اندازه ی یک خانه را از جایش تکان داده و سعی می کردند آن را از کوه جدا سازند.
سر کارگر مقابل سوراخ سنگی که از دیروز باز شده بود فتیله ی دینامیت را جا به جا می کرد ... سه تا دینامیت داخل سوراخ گذاشت و سوت کشید:
«تعطیل ...»
هر روز وقتی کارگرها برای خوردن ناهار کارشان را تعطیل می کردند سرکارگر هم فتیله ی دینامیت ها را آتش می زد.
کارگر ها با شنیدن صدای سوت و اعلام تعطیل کار، مثل بچه های بازیگوش که از مدرسه بیرون می آیند وسایل کار را روی زمین انداختند و جست و خیزکنان به طرف سایه بانی که در فاصله ی خیلی دوری برای استراحت آن ها درست کرده بودند دویدند ...
دو نفر کارگر قوی هیکل نیز دست از کار کشیدند. حسن سیاه با کف دست پینه بسته اش عرق پیشانی اش را پاک کرد؛ درست یک کف دست عرق از پیشانی او در آمد و با خوشحالی گفت:
- هی ... رضا آبله رو بدو چایی تمام میشه ...
رضا که کمی مسن تر بود و با خستگی قدم برمی داشت جواب داد:
- نترس، سهم ما می مونه ...
دو تا رفیق آرام و بدون عجله به طرف سنگ بزرگی که صبح دستمال های نانشان را زیر آن قایم کرده بودند رفتند.
سفره ها را برداشتند، صد قدم آن طرف تر کنار جوی آب دستمال ها را باز کردند، اول دست و رویشان را شستند و بعد چارزانو کنار سفره نشستند. رضا آبله رو دو تا پیاز و یک سیر زیتون را که از بقالی سر کوچه خریده بود از توی کاغذ باز کرد وسط سفره گذاشت ...
حسن سیاه هم یک نان بسیار بزرگ سیاه و پنجاه گرم حلوا شکری پهلوی نان خورش دوستش گذاشت ... در همین موقع سرکارگر پشت تخته سنگ بزرگی پناه گرفته و با نوک سیگارش فتیله را آتش زد ... یک دفعه مثل این که ستون فقرات کوه از جایش در آمده ... پاره سنگ ها توی فضا به پرواز در آمدند، صدای وحشتناکی توی کوهستان منعکس شد و تخته سنگ ها چون اژدری که بمب خورده باشد در دامنه کوه به حرکت درآمدند و با پیچ و تاب به پایین غلطیدند.
رضا آبله رو گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم ...» نان را گرفت و از وسط دو تیکه کرد ... حسن سیاه هم «بسم الله» را گفت ... نانش را از وسط سفره برداشت و در حالی که حلوا شکری را روی نان می کشید گفت:
- همشهری من به این جور کارها عادت ندارم ... شب ها تا صبح از درد و خستگی خوابم نمی برد.
رضا آبله رو جواب داد:
- وقتی هوا گرم تر بشه بیشتر ناراحت می شی ...
هر دو ساکت شدند ... رضا آبله رو مشت محکمی روی پیاز کوبید و پرسید:
- تو چرا خانه و زندگی ات را ول کردی؟
حسن سیاه لقمه بزرگی را که توی دهنش گذاشته بود با عجله فرو برد و جواب داد:
- نپرس برادر ... هر بلایی که ما مردها می کشیم از دست زن هاست ...
رضا آبله رو نفس عمیقی کشید:
- وای ... پس تو هم به آتش زن سوختی؟
حسن سیاه سرش را با کینه و آخ و کوف تکان داد:
- بعله ... برادر منم قدیم ها یه آدم حسابی بودم ... کار و کاسبی خوبی داشتم. وضع مالی ام هم خوب بود ... گفتم ازدواج کنم ... سر و سامان بگیرم ... گیر زنی افتادم که خدا قسمت دشمن آدم هم نکنه ... زنی که درست مثل گرامافون خودکار دایم صداش بلند بود! ... هر چی می گفتم «زن بسه ... یک دقیقه آرام بگیر» ولی مگه حرف به گوشش می رفت. من خوابم می برد اما اون هنوز داشت حرف می زد ... دیگه جانم به لبم رسیده بود ... چندین بار به قدری عصبانی شدم که می خواستم خفه اش بکنم ... اما شیطان را لعنت کردم ... آدم کشی کار من نبود ... زنیکه هم که آرام نمی گرفت، دیدم بهترین راه اینه که خانه و زندگی و کار و کاسبی را ول کنم و جانم را نجات بدم ... یک روز قید همه چیز را زدم و به غربت آمدم ...
رضا آبله رو که با تعجب به حرف های دوستش گوش می داد خنده ی تلخی کرد و گفت:
- بابا گلی به جمالت! آدم همچی زنی را که مثل بلبل حرف می زنه ول می کنه؟! حرف زدن و شیرین زبانی خاصیت زن هست، زنی که حرف نزنه باید انداخت دور ... در دنیا عجب سلیقه های جوروارجوری پیدا می شه ... تو از زیاد حرف زدن زنت فرار کردی و من از سکوت و بی زبانی زنم به ستوه آمدم ... برادر من تنها پسر خانواده بودم ... هر چی می خواستم پدر و مادرم فوری برام تهیه می کردند. تا این که چشمم به دختر کریم آقا افتاد، در همان نگاه اول نه یک دل بلکه صد دل خاطرخواهش شدم. دختره هم به من دل بست ... هر روز می رفتیم خارج دهکده توی جنگل کنار چشمه ساعت ها می نشستیم و راز و نیاز می کردیم ... یک روز به آسیه گفتم: «دختر، این وضع تا کی باید این جوری بمانه؟ ...» جواب داد: «تو رو خدا مرا سر زبان ها نینداز زودتر بیا مرا از پدرم خواستگاری کن ...»
پدرم را فرستادم پیش پدرش خواستگاری بکنه. کریم آقا گفت: «از شما بهتر کی هست؟» اما وقتی می خواستند قولنامه بنویسند پدر دختره از ما دو جفت گاو نر و دو تا گاو ماده با گوساله هاش، ده تا گوسفند، چند دست لباس و پانصد لیره هم شیر بهاء مطالبه کرد. ای بر پدرت لعنت کریم آقا، مگه می خواهی ملک ششدانگی معامله کنی؟! ... اگر ما تمام ثروت مان را می دادیم اونایی را که پدر عروس می خواست نمی شد، پدرم هر چه التماس کرد «نکن کریم آقا ... رحم داشته باش ...» ولی اون گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. پاشو توی یک کفش کرده بود و می گفت «حاشا و کلا ... باید اینارو بدی تا دخترم را بدم ...» پدرم مرا صدا کرد و گفت: «پسر جان بیا و از خیر این دختر بگذر ... هر دختر دیگری که بخواهی برات می گیرم» ولی من طوری عقل و دینم را از دست داده بودم که یک لحظه نمی تونستم بدون دختره زندگی کنم ... در جواب پدرم گفتم: «اگر به وصال این دختره نرسم به غربت میرم ...» پدر و مادرم از شنیدن این حرف به وحشت افتادند، ولی چه فایده، فراهم کردن این قدر گاور و گوسفند و پول امکان نداشت، یک روز هم که جریان را برای دختره تعریف کردم «آسیه» خیلی جدی جواب داد:
- «مگه تو جوانمرد نیستی؟!»
- «چطور نیستم؟ منظورت چیه؟ ...»
- «نزدیکی های صبح بیا مرا فرار بده. من لخت و عریان حاضرم تا اون طرف دنیا باهات بیام ...»
گفتم: «دختر مگه دیوانه شدی؟ پدرت با ژاندارم هفت آبادی دنبال ما میاد ... تا مرا نگیره و به زندان نیندازه ول کن نیست ...»
بالاخره طولش ندیم هرچه داشتیم فروختیم و تو دامن کریم آقا ریختیم ولی باز هم هر روز یک بهانه ای می آوردند. پدرم رفت هزار لیره قرض کرد، عروسی مفصلی راه انداختیم. وقتی توی حجله رفتیم و روسری عروس را برداشتم دیدم این آسیه با اون آسیه ای که دل و دین مرا برده خیلی فرق داره ... هر چی صداش زدم جواب نداد. انگار زبانش را قورت داده بود! «آسیه، دختر با تو هستم، چرا جواب نمی دی؟ ...» خیر. دختره حسابی کر و لال شده بود. بغلش کردم انداختمش روی تخت. یک «آخ» هم نگفت ... به قدری عصبانی شده بودم که چیزی نمانده بود بزنم دل و دنده عروس را خورد و خاکشیر کنم ... گفتم باهاش شوخی کنم و قلقلکش بدم. شاید زبانش باز بشه ... در حالی که با صدای بلند می خندیدم شروع کردم: «قیلی ... قیلی ... قیلی ... قیلی» ولی باز هم فایده نکرد. خودم از بس که خندیدم چشم هام آب افتاد اما دختره مثل مجسمه نشسته بود و جم نمی خورد ... گفتم:
«دختر مگر تو نبودی که کنار چشمه مثل بلبل چه چه می زدی؟ پس چرا حالا حرف نمی زنی؟» باز هم ... از حرف زدن خبری نشد ... داشتم دیوانه می شدم. خلاصه کلام تا نصف شب قلقلکش دادم و خواهش و تمنا کردم نتیجه ای حاصل نشد!
تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده دهانش را باز کنم. یک نیشگون محکمی از بازوش گرفتم. بازم صداش در نیامد ... یک نیشگون دیگه ... سومی ... چهارمی ... دفعه ی پنجم رانش را طوری گاز گرفتم که جیزی نمانده بود گوشتش کنده بشه. بازم هیچی نگفت!
از حرصم سرم را به دیوار می زدم و موهای سرم را می کندم. سرش داد زدم:
«دختر خفه ام کردی. خفه بشی الهی ... یک چیزی بگو به من، فحش بده مرا بزن ... اما این قدر لال بازی در نیار ...» اما دعوا هم کاری از پیش نبرد.
ساقدوش ما هم که پشت در اتاق منتظر «نتیجه» بودند حوصله شان سر رفته بود، مرتب «تق ... تق» می زدند به در و غر و غر می کردند. دیدم آبروم میره، فردا توی قهوه خانه انگشت نمای دوست و دشمن می شم. سیلی محکمی زدم توی گوشش ... و با مشت و لگد افتادم به جانش، حالا نزن کی بزن ... ولی از دختره صدا در نمی آمد ... آن قدر کتکش زدم که از حال رفت ... دختره را گذاشتم و رفتم پهلوی ساقدوش هام ...
یکی از ساقدوش ها وقتی رنگ و روی مرا دید خیلی ترسید، با دلهره پرسید: «چیه؟ آسیه دختر نبود؟ ...»
میخواستم با مشت بزنم توی دهن ساقدوش، داد زدم: من اصلا بهش دست نزدم تا ببینم دختر هست یا نه! ...»
جریان را برای ساقدوش هام و خواهر مادرم هم تعریف کردم، هر کدام یک چیزی می گفتند و یک راهی نشان می دادند ولی بی فایده بود.
صبح که از خانه بیرون آمدم تمام اهل آبادی از زن و مرد و پیر و جوان، کوچک و بزرگ مرا نشان می دادند و پوزخند می زدند!! دیدم جای ماندن نیست ... از ده بیرون آدم بدون این که عقب سرم را نگاه کنم به این جا آمدم ... بعله دوست عزیز من به خاطر حرف نزدن زنم فرار کردم و تو به خاطر زیاد حرف زدنش.»
صدای سوت سرکارگر بلند شد ... کارگرها با عجله سفره هاشونو جمع کردند و به سر کارهایشان رفتند.
حسن سیاه و رضا آبله رو هم پتک و دیلم را برداشتند و شروع به کار کردند.
رضا آبله رو گفت:
- به نظر من زن باید زبان دار باشه ...
حسن سیاه خندید:
- هی ... رضا آبله رو کارت را بکن! این کارها هر چی سخت باشه از زن داری آسان تره!!
عزیز نسین