سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرزوهای دور و دراز

روزی جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد به الکس گفت: یه آرزو کن تا براورده کنم.الکس هم با زرنگی آرزو کرد دو آرزوی دیگر داشته باشد. بعد با هر کدام از این سه آروز سه آرزوی دیگر آرزو کرد.

آرزو هایش شد نه آرزو,و سه آرزوی قبلی. بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزو هایش رسید به 36 تا و بعد 100 تا و.....

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به 5 میلیا رد و 700 میلیون و 18 هزار و 34 آرزو.


بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن, جست و خیز کردن, آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزو های بیشتر,بشتر و بیشتر.در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند.عشق می ورزیدند و محبت می کردند, الکس وسط آرزوهایش نشست. آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا ونشست به شمردنشان تا ......

پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزو هایش دور و برش تلنبار شده بودند. آرزو هایش را شمردند: حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همه شان نو بودند و برق میزدند...

بفرمایید چند تا بردارید به یاد الکس هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها, همه آرزو هایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد.