سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دعا کنیم به احترام مهدی (عج)

11 سال ایستادگی به خاطر دخترم


سال‌هاست که این خانه رنگ اندوه به خود گرفته است. سال‌هاست که نگاه پژمرده و خسته مرد از میان پنجره به دشت خیره می‌شود و شور و شیطنت‌های دخترک را مرور می‌کند. اما افسوس که مرد با ناله و گریه‌های سخت دوباره پای به بالین او می‌گذارد و قصه آن روزها را زمزمه می‌کند.
انگار دخترک به دنبال کودکی‌هایش می‌گردد، تا با یک دامن گل بنفشه در ایوان ظاهر شود و نگاه خسته پدر را از شمیم محبت سرشار سازد.
پیرمرد گوشه‌ای نشسته است. رد خستگی را می‌توانی در نگاهش پیدا کنی اما با این حال لبخند امیدواری و گرمای محبت او که سال‌هاست در برابر این اندوه ایستاده است، دلگرمت می‌کند. محمد اسفندیاری مردی است روستایی، نگاهش سال‌ها با خورشید و گرما پیوند خورده است.
او پدر نرگس است. دختری که دو روز مانده به نوروز سال 79 به بیمارستان رفت تا فرزندی به دنیا آورد. اما انگار زندگی برگ دیگری را رقم زده بود. برگی که 11 سال است دست‌نخورده باقی مانده است.
پدر در این مورد می‌گوید: من برای انجام کاری رفته بودم. مادرش، نرگس را به بیمارستان برده بود اما پزشکان به او گفته بودند فشار خون او بالاست و باید به سرعت سزارین شود. سزارین انجام شد. روز اول فروردین بود که دخترم به خواب رفت. خوابی که تا حالا ادامه یافته است.
او اضافه می‌کند: همسرم که در تمام این لحظات بالای سرش بود به من گفت: نرگس تشنج کرده بود، وقتی کمی آرام گرفت حالش را پرسیدم،نرگس گفت: خیلی خوابم می‌آید و بعد چشمانش را بست. پدر می‌گوید: نرگس 11 روز تشنج کرد. بالاخره از بیمارستان خوانسار او را به اصفهان منتقل کردند اما پزشکان قطع امید کردند.
وقتی مادر رفت
از روزی که نرگس به کما رفت. مادر و پدر کمر همت بستند تا به بهترین شیوه از آخرین فرزندشان مراقبت کنند. آنها امیدوار بودند روزی نرگس از این وضعیت خارج شود و دوباره همان شوق و شور را به خانه ببخشد. شاید دوباره ایوان پر شود از گل‌های بنفشه، شاید بهار بار دیگر میهمان نگاهشان شود.
مادر تا چهار سال هر روز صبح که بلند می‌شد به دخترش رسیدگی می‌کرد. نرگس تنها 18 سال داشت. او هنوز خیلی جوان بود.
ناله‌ها و گریه‌های گاه و بیگاه نرگس، ذهن مادر و پدر را به سال‌های زیبایی می‌برد که دخترشان با آنها حرف می‌زد. پس از چند سال مادر تاب مقاومت نیاورد.
پدر می‌گوید: مادرش از بس غصه خورد سرطان گرفت. مادرش برای مراقبت از نرگس خیلی تلاش می‌کرد. با کمک هم نرگس را بلند می‌کردیم و بدنش را با انواع پودرها و روغن‌ها ماساژ می‌داد تا مبادا زخم بستر بگیرد. نرگس که به خواب رفت و دیگر چشم باز نکرد. ما تازه متوجه شدیم که چقدر به او وابسته‌ایم، که چقدر دختر معصوم‌مان مهربان بوده است.
اما مادرش هم بیمار شد. غم نرگس و غم رفتن او بر شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. همسرم یک ماه بیشتر در برابر سرطان دوام نیاورد.
آخرین لحظه‌ها هم نگران نرگس بود. او از من خواست که نرگس را تنها نگذارم. او خواست مواظب نرگس باشم تا بلکه چشم باز کند.
پدر به آسمان نگاه می‌کند. تکه ابری روی خورشید را گرفته است. مرد امیدوار است روزی از راه برسد که ابر سیاه کنار رود و دخترش چشم بگشاید و با او حرف بزند. پدر می‌گوید: وقتی همسرم رفت من ماندم و نرگس. در طول چند سال چگونگی مراقبت از نرگس را در کنار همسرم یاد گرفته بودم. صحرا و دشت و زمین را از یاد بردم و همه فکرم شد مراقبت از نرگس.
دیگر من و نرگس با هم تنها شده بودیم. روزها و شب‌ها کنار بسترش می‌نشستم و با او حرف می‌زدم. حرف که می‌زدم بی‌تابی‌های نرگس کمتر می‌شد. انگار حرف‌هایم را می‌شنید. انگار صدایم را می‌شناخت.
مرد 70 سال دارد. کوله‌بارش پر از تنهایی است. حجم بزرگی از درد قلب مهربانش را می‌فشارد.
مردی که سال‌های سال هر روز صبح به میهمانی خورشید می‌رفت و دستانش با مهربانی بذر می‌پاشید تا بغل بغل گندم درو کند، اکنون به فکر نهال خمیده زندگی‌اش است. کشاورز، بزرگ‌منشی را از زمین آموخته و گرمای عشق را از خورشید. شاید اگر گرمای محبت نصیب نهال خمیده شود روزی قد راست کند و شکوفه نگاهش قلب خورشید را سرشار از شادمانی کند آن وقت است که صحرای خشکیده زندگی سرسبز خواهد شد.
11 سال بعد
پدر آرام است. دست‌هایش اگرچه پینه بسته‌اند، اما لطافت و مهربانی هدیه می‌دهند. پدر می‌گوید: چند سال بعد از مرگ مادر نرگس و تنهایی و تعطیل کردن کار، زندگی به گونه‌ای شد که ناچار شدم دوباره کشاورزی را از نو شروع کنم. برای همین بود که دوباره ازدواج کردم تا در چند ساعت نبودن من کسی برایش مادری کند.
همسرم مهربان است. او در کنار من به مراقبت از نرگس می‌پردازد. همین باعث شد که بتوانم کشاورزی را از نو شروع کنم. هر روز قبل از رفتن به صحرا به او رسیدگی می‌کنم و بعد به صحرا می‌روم. در صحرا که هستم به سرعت کار می‌کنم و به عشق او از صحرا باز می‌گردم. هر چند که سخت می‌گذرد. هر چند که آه و ناله می‌کند و خواب ندارم و روز و شب کنارش هستم اما یک دنیا دوستش دارم. دلم که می‌گیرد از خدا شفایش را می‌خواهم. کاش هیچ پدری مثل من اینگونه گرفتار نشود.
پدر ادامه می‌دهد: نیمه شب ناله می‌کند. کنارش هستم. آرام با او حرف می‌زنم. دست‌هایش را در دست می‌گیرم و از روزهایی حرف می‌زنم که با من حرف می‌زد. وقتی او را می‌بوسم وقتی با او حرف می‌زنم، آرام می‌شود. صدای من و جمله‌های من او را آرام می‌کند.
دلم می‌خواهد او هم حرف بزند، تا من هم آرام شوم.
پیرمرد ادامه می‌دهد: نسبت به گذشته تحرک او بیشتر شده است. ما دیگر او را دکتر نبرده‌ایم ولی دورادور از چند پزشک پرسیده‌ایم. می‌گویند از زندگی نباتی خارج شده است. پدر به نرگس چشم می‌دوزد. 11 سال پرستاری شبانه‌روزی، 11 سال ایستادگی، 11 سال شکیبایی و تنهایی، 11 سال امیدواری.
صدایش می‌لرزد، وقتی آرزو می‌کند. آرزویی که او را به لحظه‌های پرمهر، به لحظه‌های سبز دعا پیوند می‌دهد.
- کاشکی بابا بلند می‌شدی و زندگی می‌کردی.
قاصدک دور می‌شود و صدای مرد در گلو می‌شکند. گریه‌های نرگس در سکوت اتاق و آواز اندوهگین مرد که 11 سال است لالایی زندگی دختری شده که در کما رفته است.