داستانی از عزیز نسین
ما آدم نمیشیم!!
صدای یک پیرمرد لاغر مردنی از میان انبوه جمعیت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمی شیم!» بلافاصله دیگران نیز به حالت تصدیق «البته کاملا صحیح است، درسته، نمی شیم.» سرشان را تکان دادند. اما در این میان یکی دراومد و گفت:
«این چه جور حرف زدنیه آقا...شما همه را با خودتون قیاس می کنین! چه خوب گفتهاند که: «کافر همه را به کیش خود پندارد» خواهش می کنم حرفتونو پس بگیرین.»
من که اون وقتها جوانی بیست و پنج ساله بودم با این یکی هم صدا شدم و در حالی که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:
- آخه حیا هم واسة ادمیزاد خوب چیزیه!
پیرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانیت دیک دیک می لرزید دوباره داد زد:
- ما آدم نمی شیم.
مسافرین داخل قطار نیز تصدیق کرده سرشون را تکان دادند.
خون دوید تو سرم. از عصبانیت رو پا بند نبودم داد زدم:
- مرتیکة الدنگ دبوری! مرد ناحسابی! مگه مخ از اون کلة واموندهت مرخصی گرفته، نه، آخه می خوام بدونم اصلا چرا آدم نمی شیم. خیلی خوب هم آدم می شیم...اینقدر انسانیم که همه ماتشان برده...مسافرین تو قطار به حالت اعتراض به من حمله ور شدند که:
- نخیر ما آدم نمی شیم...انسانیت و معرفت خیلی با ما فاصله داره...
هم صدایی جماعت داخل قطار و داد و بیداد آن ها آتش پیرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت:
- ببین پسرجان، میفهمی، ما همهمون «آدم نمی شیم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «می شه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهیم شد.»
گفتم:
- زور که نیست، ما آدم می شیم...
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:
- ما آدم میشیم، ولی حالا آدم نیستیم، اینطور نیست؟
صدامو در نیاوردم، اما از آن روز به اینور سالها است که از خودم می پرسم: آخه چرا ما آدم نمیشیم؟...
زندان رفتن من در این سال های اخیر برام شانس بزرگی بود، که معما و مشکل چندین سالهام را حل کرد و از روی این راز پرده برداشت. توی سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زندانی سیاسی کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصیتهای مشهور و معروف از قبیل: حکام، روسای دوایر دولتی، وکلای معزول، مردان سیاسی کابینهای سابق، مامورین عالی رتبه، مهندسین و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آنها از تحصیل کرده های اروپا و آمریکا بودند، اغلب کشورهای متمدن و ممالک توسعه یافته و توسعه نیافته و حتا عقب مانده را نیز از نزدیک دیده بودند. هر یک چندین زبان خارجی بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پیش می آمد و با این که با آن ها تناسب فکری نداشتم، خیلی چیزها ازشان یاد گرفتم، از همه مهمتر موفق به کشف راز و معمای قدیمی خود شدم. روزهای ملاقات زندانیها که خانوادهام به دیدارم می آمدند خوب می دانستم که خبر خوشی برایم ندارند، کرایة منزل را پرداخت نکردهایم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زیادتر می شود و از این قبیل حرفها، خبرهای ناخوش و کسل کننده...نمی دانستم چیکار کنم. سردرگم بودم، امیدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستانی می نویسم. شاید یکی از مجلات خریدارش باشد، با این تصمیم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روی تختخواب زندان نشستم. اصلا مایل نبودم با پرحرفی وقت گذرانی کنم، با یاوهگویی وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطری ننوشته بودم که، یکی از رفقای زندان جلوم سبز شد، کنار تخت نشست. اولین حرفی که زد:
- ما آدم نمیشیم، آدم نمی شیم...
من با سابقهیی که داشتم چون می خواستم داستان بنویسم از او نپرسیدم چرا؟ اما او مثل کسی که موظف است برای من توضیحی بدهد گفت:
- خوب دقت کنین، می دانید چرا آدم نمیشیم؟
و بعد بدون آن که باز سوالی کرده باشم با عصبانیت شروع کرد:
- من تحصیل کردة کشور سوئیسم، شش سال آزگار در بلژیک جون کندم.
هم زنجیر من شروع کرد به گفتن ماجراها و جریانات دوران تحصیل و کار خود را در سوئیس و بلژیک با شرح و بسط تمام تعریف کردن. من خیلی دلواپس بودم، ولی چارهای نبود، نمی توانستم حرفی بزنم...در خلال صحبتهایش خود را با کاغذها سرگرم کردم. قلم را روی کاغذ گذاشتم، میخواستم به او بفهمانم که کار فوری و فوتی دارم، شاید داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هیچ وجه نه متوجه می شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهمیده بود خودش را به اون راه زده بود!
- اون جاها، کسی رو نمی بینی که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقیقه هم بیکار باشن کتابشونو وا می کنن و شروع به خوندن می کنن. توی اتوبوس، توی ترن، همه جا کتاب می خونن. حالا فکرشو بکنین تو خونهشون چه می کنن! اگه ببینین از تعجب شاخ در میارین؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابی دستش گرفته و میخونه؛ اصلا اون آدمها از پرحرفی و یاوهگویی گریزان هستن...!
گفتم:
- به به. چهقدر خوب، چه عالی...
گفت، بله این طبیعت شونه، نگاهی هم به ما ملت بکنین، در این جمله یه عالم معنی است. آیا یه نفر پیدا می شه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمیشیم، نمی شیم.
گفتم: کاملا صحیحه.
تا گفتم صحیحه دوباره عصبانی شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژیکیها و سوئیسیها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزدیک بود هر دو بلند شدیم، گفت:
- حالا فهمیدی که چرا ما آدم نمی شیم...
گفتم: بله!
این بابای منتقد نصف روز مرا با تعریف کردن از طرز کتاب خواندن سوئیسیها و بلژیکیها تلف کرد.
غذامو خیلی تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آمادة شروع داستان بودم که یکی دیگر از رفقای زندانی آمد و روی تخت نشست.
- به چه کاری مشغولی؟
- می خواهم داستانی بنویسم...
- ای بابا! این جا که نمی شه داستان نوشت، با این سرو صدا و شلوغی که نمی شه چیز نوشت، مگه این سروصداها رو نمی شنوی...شما اروپا رفتین؟
- خیر، پامو از ترکیه بیرون نگذاشته ام...
- آه. آه. آه، بیچاره، خیلی میل دارم که شما حتما سری به اروپا بزنین، دیدنش از واجباته، زندگی اون ها غیر زندگی ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زیر پا گذاشتم، جای نرفته باقی نمونده بیش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئیس بودم. ببین اون جاها چهطوره، مردم نسبت به هم به دیده احترام نگاه میکنن، کسی را بیخود حتا با کوچکترین صدایی ناراحت نمی کنن. مخل آسایش همدیگه نیستن. نگاهی هم به اوضاع ما بکنین، این سروصداها چیه...این طور نیست، شاید من میل داشته باشم بخوابم، یا چیزی بنویسم، یا چیزی بخونم، یا این که اصلا کار دیگهیی داشته باشم...شما با این سرو صدا مگه می تونین داستان بنویسین، آدمو آزاد نمی گذارن...گفتم:
- من تو این سروصدا و شلوغی هم می تونم چیز بنویسم، ولی وجود یک نفر کافی است که حواسم را پرت کنه. گفت:
- جان من، تو این سروصدا که نمی شه چیز نوشت، بهتر نیست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم می تونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئیس و هلند چنینی چیزی محاله. مردم این ممالک در کمال آزادی و خوشی زندگی میکنن، کسی مزاحمشون نیس. چون که اونجاها مردم به همدیگر احترام می گذارن. در عوض تو این خراب شده ما همدیگر رو آدم حساب نمی کنیم. تصدیق می کنین که خیلی بی تربیتیه، اما چارهیی نیست.
او حرف می زد و من سرمو پایین انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمینوشتم. ولی مثل آدمهایی که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم. گفت:
- بیخود خودتونو خسته نکنین، نمی تونین بنویسین، هرچی نوشتین پاک کنین، اروپا جای دیگهیی است...اروپایی، انسان به تمام معنی است، مردم هم دیگر رو دوست دارن، به هم احترام می گذارن. اما در عوض ما چهطور... به این دلیله که آقا ما آدم نمیشیم، ما آدم نمی شیم...
هنوز می خواست روده درازی بکنه اما شانس آوردم که صدایش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:
خدا کنه دیگه کسی اینجا نیاد، سرمو پایین انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زندانی دیگری بالای سرم نازل شد و گفت:
- چهطوری؟
گفتم: زنده باشی، ای بد نیستم.
روی تخت نشست و گفت:
- جان من، از انسانیت خیلی دوریم...
برای اینکه سر صحبت وانشه اصلا جوابی ندادم. تو نخ این نبودم که کیه و چی میگه.
از من پرسید: شما آمریکا رفتین؟
- گفتم نه...
- ای بیچاره... اگه چند ماهی آمریکا بودی، علت عقب موندگی این خراب شده نفرین کرده را می فهمیدی. آقا در آمریکا مردم مثل ما بیهوده وقتشون رو تلف نمیکنن، چرت و پرت نمیگن، پرحرفی نیست، وقت را طلا میدونن، معروفه میگن: .Time is money
آمریکایی وقتی با آدم حرف می زنه که واقعا کاری داشته باشه، تازه اون هم دو جملة مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آیا ما هم همین جوریم؟ مثلا وضع همین جا رو ببین، ماههاست ما غیر از پرحرفی و یاوه گویی کار دیگهیی نداریم. حرفهایی که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شه. این است که آمریکا اینقدر پیشرفت کرده. علت ترقی روز افزونش هم همینه.
هیچچی نگفتم. با خود فکر کردم حالا این آقا که اینقدر داره از صفات خوب آمریکایی حرف می زنه که مزخرف نمیگن، مزاحم کسی نمیشن، لابد فهمیده که من کار دارم و پا می شه راهشو می کشه میره. اما او هم ول کن نبود.
اف و پف کردم ولی اصلا تحویل نگرفت.
موقع شام شد وقتی می خواست بره گفت:
جان من ما آدمبشو نیستیم، تا این پر حرفیها و وقتگذرونیهای بیخودی هست ما آدم نمی شیم.
گفتم:
- کاملا صحیحه...
غذامو با دست پاچه گی خوردم و شروع به نوشتن کردم.
«- بیخودی خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشی بیهوده است...»
این صدا از بالای سرم بود. تا سرمو بلند کردم، یکی دیگر از رفقای زندان را دیدم گوشة تخت نشست و گفت:
خوب رفیق چیکارها میکنین؟
گفتم: هیچچی.
اما جواب این جمله یک کلمهیی من این بود که:
- من تقریبا تمام عمرمو در آلمان بودم.
بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانیت داد بزنم، می دانستنم این مقدمه چه موخرهیی به دنبال داره او ادامه داد:
- دانشگاه آلمان رو تمام کردهام، حتا تحصیلات متوسطهام را هم اون جا خوندم. سالهای سال اون جا کار کردم. شما در آلمان کسی رو نمی بینی که کار نکنه. ما هم همین جوریم؟ مثلا وضع ما رو ببین. نه، نه، ما آدم نمیشیم، از انسانیت خیلی دوریم...
فهمیدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنویسم، بیخودی زحمت می کشم و به خود فشار میآورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمین، فکر کردم وقتی که زندانی ها خوابیدن شروع می کنم.
آقای تحصیل کرده آلمان، هنوز آلمانیها را معرفی می کرد:
- در آلمان بیکاری عیبه. هرکه میخواد باشه، آلمانها هیچ بیکار نمیمونن، اگه بیکار هم باشن بالاخره کاری برای خودشون میتراشن، مدام زحمت میکشن، تو در این چند ماه که این جایی محض نمونه کسی را دیدهای که کاری بکند؟ همین خود تو حالا در زندان کاری انجام دادهای؟ آلمانیها این جور نیستن خاطراتشونو مینویسن، راجع به اوضاع خودشون چیز مینویسن، کتاب میخونن، خلاصه چه دردسرت بدم بیکار. اما ما چه طور؟ خیر، هرچی بگم پرت و پلا است، ما آدم نمی شیم...
وقتی از شرش خلاص شدم که نیمه شب بود. مطمئن بودم دیگه کسی نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با امیدواری داستان را شروع کرده بودم، یکی دیگه نازل شد. حضرت ایشان هم سال های متمادی در فرانسه بودند، به محض ورود گفت:
«- آقا مواظب باشین! مردم خوابن، بیدار نشن، مزاحمشون نشی»، خیلی آهسته صحبت می کرد. این آقا که خیلی هم مبادی آداب بود و این نحوه تربیت را از فرانسویها یاد گرفته بود می گفت:
- فرانسویها مردمانی مبادی آداب و با شخصیت هستند، موقع کار هیچ کس مزاحم او نمی شه.
با خودم گفتم خدا به خیر کنه، من باید امشب از نیمه شب به اون طرف کار کنم. آقای فرانسه رفته گفت:
- حالا بخوابین، تا فردا با فکر آزاد کار بکنین، فرانسویها بیشتر صبحها کار میکنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نیستیم، موقع کار می خوابیم و وقت خواب کار می کنیم. اینه که عقب موندهایم، علت اینکه آدم نمی شیم همینه. ما آدم بشو نیستیم.
آقای فرنگی مآب موقعی از پهلویم رفت که دیگه رمقی در من نمونده بود، چشم هایم خود به خود بسته می شد. خوابیدم.
صبح زود قبل از اینکه رفقا از خواب بیدار شن، بیدار شدم و به داستان نویسی مشغول شدم. یکی از رفقای همبند، وقت مراجعت از توالت سری به من زد و همین طور سر راه قبل از اینکه حتا صورتش را خشک کنه در حالی که آب از سر و صورتش می چکید گفت:
- می دونی انگلیسی ها واقعا آدمهای عجیبی هستن، شما وقتی در لندن یا یک شهر دیگه انگلستان سوار ترن هستید، ساعت ها مسافرین همکوپة شما حتا یک کلمه هم صحبت نمی کنن. اگه ما باشیم، این چیز ها سرمون نمیشه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربیت خلاصه از همه چیز محرومیم. همین طوره یا نه؟ مثلا چرا شما رو اینجا ناراحت می کنن. خودی و بیگانه همه رو ناراحت میکنیم، دیگه فکر نمی کنیم این بنده خدا کار داره، گرفتاره، نه خیر این چیزها ابدا حالیمون نیست شروع می کنیم به وراجی و پرچانگی... اینه که ما آدم نیستیم و آدم نمی شیم و نخواهیم شد...
- کاغذ را تا کردم، قلم را زیر تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشیدم. خلاصه داستانو نتونستم بنویسم، اما در عوض بیش از چند داستان چیز یاد گرفتم و علت این مطلب را فهمیدم که:
چرا ما آدم نمی شیم...
حالا هر که جلو من عصبانی بشه و بگه:
- ما آدم نمی شیم! فورا دستمو بلند میکنم، داد می زنم:
- آقا علت و سبب اونو من میدونم!
تنها ثمرهیی که از زندان اخیر عایدم شد درک این مطلب بود.