سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانی از عزیز نسین

        ما آدم نمیشیم!!

 

 

صدای یک پیرمرد لاغر مردنی از میان انبوه جمعیت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمی شیم!» بلافاصله دیگران نیز به حالت تصدیق «البته کاملا صحیح است، درسته، نمی شیم.» سرشان را تکان دادند. اما در این میان یکی دراومد و گفت:
«این چه جور حرف زدنیه آقا...شما همه را با خودتون قیاس می کنین! چه خوب گفته‌اند که: «کافر همه را به کیش خود پندارد» خواهش می کنم حرف‌تونو پس بگیرین.»
من که اون وقت‌ها جوانی بیست و پنج ساله بودم با این یکی هم صدا شدم و در حالی که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:
- آخه حیا هم واسة ادمیزاد خوب چیزیه!
پیرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانیت دیک دیک می لرزید دوباره داد زد:
- ما آدم نمی شیم.
مسافرین داخل قطار نیز تصدیق کرده سرشون را تکان دادند.
خون دوید تو سرم. از عصبانیت رو پا بند نبودم داد زدم:
- مرتیکة الدنگ دبوری! مرد ناحسابی! مگه مخ از اون کلة وامونده‌ت مرخصی گرفته، نه، آخه می خوام بدونم اصلا چرا آدم نمی شیم. خیلی خوب هم آدم می شیم...اینقدر انسانیم که همه مات‌شان برده...مسافرین تو قطار به حالت اعتراض به من حمله ور شدند که:
- نخیر ما آدم نمی شیم...انسانیت و معرفت خیلی با ما فاصله داره...
هم صدایی جماعت داخل قطار و داد و بیداد آن ها آتش پیرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت:
- ببین پسرجان، می‌فهمی، ما همه‌مون «آدم نمی شیم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «می شه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهیم شد.»
گفتم:
- زور که نیست، ما آدم می شیم...
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:
- ما آدم می‌شیم، ولی حالا آدم نیستیم، اینطور نیست؟
صدامو در نیاوردم، اما از آن روز به این‌ور سال‌ها است که از خودم می پرسم: آخه چرا ما آدم نمی‌شیم؟...
زندان رفتن من در این سال های اخیر برام شانس بزرگی بود، که معما و مشکل چندین ساله‌ام را حل کرد و از روی این راز پرده برداشت. توی سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زندانی سیاسی کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصیت‌های مشهور و معروف از قبیل: حکام، روسای دوایر دولتی، وکلای معزول، مردان سیاسی کابینه‌ای سابق، مامورین عالی رتبه، مهندسین و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصیل کرده های اروپا و آمریکا بودند، اغلب کشورهای متمدن و ممالک توسعه یافته و توسعه نیافته و حتا عقب مانده را نیز از نزدیک دیده بودند. هر یک چندین زبان خارجی بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پیش می آمد و با این که با آن ها تناسب فکری نداشتم، خیلی چیزها ازشان یاد گرفتم، از همه مهم‌تر موفق به کشف راز و معمای قدیمی خود شدم. روزهای ملاقات زندانی‌ها که خانواده‌ام به دیدارم می آمدند خوب می دانستم که خبر خوشی برایم ندارند، کرایة منزل را پرداخت نکرده‌ایم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زیادتر می شود و از این قبیل حرف‌ها، خبرهای ناخوش و کسل کننده...نمی دانستم چیکار کنم. سردرگم بودم، امیدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستانی می نویسم. شاید یکی از مجلات خریدارش باشد، با این تصمیم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روی تختخواب زندان نشستم. اصلا مایل نبودم با پرحرفی وقت گذرانی کنم، با یاوه‌گویی وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطری ننوشته بودم که، یکی از رفقای زندان جلوم سبز شد، کنار تخت نشست. اولین حرفی که زد:
- ما آدم نمی‌شیم، آدم نمی شیم...
من با سابقه‌یی که داشتم چون می خواستم داستان بنویسم از او نپرسیدم چرا؟ اما او مثل کسی که موظف است برای من توضیحی بدهد گفت:
- خوب دقت کنین، می دانید چرا آدم نمی‌شیم؟
و بعد بدون آن که باز سوالی کرده باشم با عصبانیت شروع کرد:
- من تحصیل کردة کشور سوئیسم، شش سال آزگار در بلژیک جون کندم.
هم زنجیر من شروع کرد به گفتن ماجراها و جریانات دوران تحصیل و کار خود را در سوئیس و بلژیک با شرح و بسط تمام تعریف کردن. من خیلی دلواپس بودم، ولی چاره‌ای نبود، نمی توانستم حرفی بزنم...در خلال صحبت‌هایش خود را با کاغذ‌ها سرگرم کردم. قلم را روی کاغذ گذاشتم، میخواستم به او بفهمانم که کار فوری و فوتی دارم، شاید داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هیچ وجه نه متوجه می شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهمیده بود خودش را به اون راه زده بود!
- اون جاها، کسی رو نمی بینی که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقیقه هم بیکار باشن کتابشونو وا می کنن و شروع به خوندن می کنن. توی اتوبوس، توی ترن، همه جا کتاب می خونن. حالا فکرشو بکنین تو خونه‌شون چه می کنن! اگه ببینین از تعجب شاخ در میارین؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابی دستش گرفته و می‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفی و یاوه‌گویی گریزان هستن...!
گفتم:
- به به. چه‌قدر خوب، چه عالی...
گفت، بله این طبیعت شونه، نگاهی هم به ما ملت بکنین، در این جمله یه عالم معنی است. آیا یه نفر پیدا می شه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمی‌شیم، نمی شیم.
گفتم: کاملا صحیحه.
تا گفتم صحیحه دوباره عصبانی شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژیکی‌ها و سوئیسی‌ها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزدیک بود هر دو بلند شدیم، گفت:
- حالا فهمیدی که چرا ما آدم نمی شیم...
گفتم: بله!
این بابای منتقد نصف روز مرا با تعریف کردن از طرز کتاب خواندن سوئیسیها و بلژیکیها تلف کرد.
غذامو خیلی تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آمادة شروع داستان بودم که یکی دیگر از رفقای زندانی آمد و روی تخت نشست.
- به چه کاری مشغولی؟
- می خواهم داستانی بنویسم...
- ای بابا! این جا که نمی شه داستان نوشت، با این سرو صدا و شلوغی که نمی شه چیز نوشت، مگه این سروصداها رو نمی شنوی...شما اروپا رفتین؟
- خیر، پامو از ترکیه بیرون نگذاشته ام...
- آه. آه. آه، بیچاره، خیلی میل دارم که شما حتما سری به اروپا بزنین، دیدنش از واجباته، زندگی اون ها غیر زندگی ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زیر پا گذاشتم، جای نرفته باقی نمونده بیش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئیس بودم. ببین اون جاها چه‌طوره، مردم نسبت به هم به دیده احترام نگاه می‌کنن، کسی را بیخود حتا با کوچکترین صدایی ناراحت نمی کنن. مخل آسایش همدیگه نیستن. نگاهی هم به اوضاع ما بکنین، این سروصداها چیه...این طور نیست، شاید من میل داشته باشم بخوابم، یا چیزی بنویسم، یا چیزی بخونم، یا این که اصلا کار دیگه‌یی داشته باشم...شما با این سرو صدا مگه می تونین داستان بنویسین، آدمو آزاد نمی گذارن...گفتم:
- من تو این سروصدا و شلوغی هم می تونم چیز بنویسم، ولی وجود یک نفر کافی است که حواسم را پرت کنه. گفت:
- جان من، تو این سروصدا که نمی شه چیز نوشت، بهتر نیست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم می تونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئیس و هلند چنینی چیزی محاله. مردم این ممالک در کمال آزادی و خوشی زندگی می‌کنن، کسی مزاحم‌شون نیس. چون که اون‌جاها مردم به همدیگر احترام می گذارن. در عوض تو این خراب شده ما همدیگر رو آدم حساب نمی کنیم. تصدیق می کنین که خیلی بی تربیتیه، اما چاره‌یی نیست.
 او حرف می زد و من سرمو پایین انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمینوشتم. ولی مثل آدم‌هایی که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم. گفت:
- بیخود خودتونو خسته نکنین، نمی تونین بنویسین، هرچی نوشتین پاک کنین، اروپا جای دیگه‌یی است...اروپایی، انسان به تمام معنی است، مردم هم دیگر رو دوست دارن، به هم احترام می گذارن. اما در عوض ما چه‌طور... به این دلیله که آقا ما آدم نمی‌شیم، ما آدم نمی شیم...
هنوز می خواست روده درازی بکنه اما شانس آوردم که صدایش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:
خدا کنه دیگه کسی اینجا نیاد، سرمو پایین انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زندانی دیگری بالای سرم نازل شد و گفت:
- چه‌طوری؟
گفتم: زنده باشی، ای بد نیستم.
روی تخت نشست و گفت:
- جان من، از انسانیت خیلی دوریم...
برای اینکه سر صحبت وانشه اصلا جوابی ندادم. تو نخ این نبودم که کیه و چی میگه.
از من پرسید: شما آمریکا رفتین؟
- گفتم نه...
- ای بیچاره... اگه چند ماهی آمریکا بودی، علت عقب موندگی این خراب شده نفرین کرده را می فهمیدی. آقا در آمریکا مردم مثل ما بیهوده وقتشون رو تلف نمی‌کنن، چرت و پرت نمیگن، پرحرفی نیست، وقت را طلا می‌دونن، معروفه میگن:          .
Time is money

آمریکایی وقتی با آدم حرف می زنه که واقعا کاری داشته باشه، تازه اون هم دو جملة مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آیا ما هم همین جوریم؟ مثلا وضع همین جا رو ببین، ماه‌هاست ما غیر از پرحرفی و یاوه گویی کار دیگه‌یی نداریم. حرف‌هایی که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شه. این است که آمریکا اینقدر پیشرفت کرده. علت ترقی روز افزونش هم همینه.
هیچ‌چی نگفتم. با خود فکر کردم حالا این آقا که اینقدر داره از صفات خوب آمریکایی حرف می زنه که مزخرف نمی‌گن، مزاحم کسی نمی‌شن، لابد فهمیده که من کار دارم و پا می شه راهشو می کشه میره. اما او هم ول کن نبود.
اف و پف کردم ولی اصلا تحویل نگرفت.
موقع شام شد وقتی می خواست بره گفت:
جان من ما آدم‌بشو نیستیم، تا این پر حرفی‌ها و وقت‌گذرونی‌های بیخودی هست ما آدم نمی شیم.
گفتم:
- کاملا صحیحه...
غذامو با دست پاچه گی خوردم و شروع به نوشتن کردم.
«- بیخودی خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشی بیهوده است...»
این صدا از بالای سرم بود. تا سرمو بلند کردم، یکی دیگر از رفقای زندان را دیدم گوشة تخت نشست و گفت:
خوب رفیق چیکارها می‌کنین؟
گفتم: هیچ‌چی.
اما جواب این جمله یک کلمه‌یی من این بود که:
- من تقریبا تمام عمرمو در آلمان بودم.
بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانیت داد بزنم، می دانستنم این مقدمه چه موخره‌یی به دنبال داره او ادامه داد:
- دانشگاه آلمان رو تمام کرده‌ام، حتا تحصیلات متوسطه‌ام را هم اون جا خوندم. سال‌های سال اون جا کار کردم. شما در آلمان کسی رو نمی بینی که کار نکنه. ما هم همین جوریم؟ مثلا وضع ما رو ببین. نه، نه، ما آدم نمی‌شیم، از انسانیت خیلی دوریم...
فهمیدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنویسم، بیخودی زحمت می کشم و به خود فشار می‌آورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمین، فکر کردم وقتی که زندانی ها خوابیدن شروع می کنم.
آقای تحصیل کرده آلمان، هنوز آلمانی‌ها را معرفی می کرد:
- در آلمان بیکاری عیبه. هرکه می‌خواد باشه، آلمان‌ها هیچ بیکار نمی‌مونن، اگه بیکار هم باشن بالاخره کاری برای خودشون می‌تراشن، مدام زحمت می‌کشن، تو در این چند ماه که این جایی محض نمونه کسی را دیده‌ای که کاری بکند؟ همین خود تو حالا در زندان کاری انجام داده‌ای؟ آلمانی‌ها این جور نیستن خاطراتشونو می‌نویسن، راجع به اوضاع خودشون چیز می‌نویسن، کتاب می‌خونن، خلاصه چه دردسرت بدم بیکار. اما ما چه طور؟ خیر، هرچی بگم پرت و پلا است، ما آدم نمی شیم...
وقتی از شرش خلاص شدم که نیمه شب بود. مطمئن بودم دیگه کسی نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با امیدواری داستان را شروع کرده بودم، یکی دیگه نازل شد. حضرت ایشان هم سال های متمادی در فرانسه بودند، به محض ورود گفت:
«- آقا مواظب باشین! مردم خوابن، بیدار نشن، مزاحمشون نشی»، خیلی آهسته صحبت می کرد. این آقا که خیلی هم مبادی آداب بود و این نحوه تربیت را از فرانسوی‌ها یاد گرفته بود می گفت:
- فرانسوی‌ها مردمانی مبادی آداب و با شخصیت هستند، موقع کار هیچ کس مزاحم او نمی شه.
با خودم گفتم خدا به خیر کنه، من باید امشب از نیمه شب به اون طرف کار کنم. آقای فرانسه رفته گفت:
- حالا بخوابین، تا فردا با فکر آزاد کار بکنین، فرانسوی‌ها بیشتر صبح‌ها کار می‌کنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نیستیم، موقع کار می خوابیم و وقت خواب کار می کنیم. اینه که عقب مونده‌ایم، علت اینکه آدم نمی شیم همینه. ما آدم بشو نیستیم.
آقای فرنگی‌ مآب موقعی از پهلویم رفت که دیگه رمقی در من نمونده بود، چشم هایم خود به خود بسته می شد. خوابیدم.
صبح زود قبل از اینکه رفقا از خواب بیدار شن، بیدار شدم و به داستان نویسی مشغول شدم. یکی از رفقای هم‌بند، وقت مراجعت از توالت سری به من زد و همین طور سر راه قبل از اینکه حتا صورتش را خشک کنه در حالی که آب از سر و صورتش می چکید گفت:
- می دونی انگلیسی ها واقعا آدم‌های عجیبی هستن، شما وقتی در لندن یا یک شهر دیگه انگلستان سوار ترن هستید، ساعت ها مسافرین هم‌کوپة شما حتا یک کلمه هم صحبت نمی کنن. اگه ما باشیم، این چیز ها سرمون نمی‌شه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربیت خلاصه از همه چیز محرومیم. همین طوره یا نه؟ مثلا چرا شما رو اینجا ناراحت می کنن. خودی و بیگانه همه رو ناراحت می‌کنیم، دیگه فکر نمی کنیم این بنده  خدا کار داره، گرفتاره، نه خیر این چیزها ابدا حالیمون نیست شروع می کنیم به وراجی و پرچانگی... اینه که ما آدم نیستیم و آدم نمی شیم و نخواهیم شد...
- کاغذ را تا کردم، قلم را زیر تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشیدم. خلاصه داستانو نتونستم بنویسم، اما در عوض بیش از چند داستان چیز یاد گرفتم و علت این مطلب را فهمیدم که:
چرا ما آدم نمی شیم...
حالا هر که جلو من عصبانی بشه و بگه:
- ما آدم نمی شیم! فورا دستمو بلند می‌کنم، داد می زنم:
- آقا علت و سبب اونو من میدونم!
تنها ثمره‌یی که از زندان اخیر عایدم شد درک این مطلب بود.

 


شغلی بس متفاوت!

نفس کشیدن در دنیای مردگان
نگاهی به وضعیت مرده شویان

شستشوی مردگان یک شغل است و مردم باید نگاه خود به مرده شویان را تغییر دهند

فاصله دنیای این طرف و آن طرف فقط یک شیشه مشجر به ضخامت 2 سانتی‌متر است دنیای این‌سو سیاه و دلگیر همراه با شیون و زاری بازماندگان برای وداع آخر است و دنیای آن‌سو پاک و سفید و آغازی دوباره برای زندگی.
یک‌سو بوی بی تابی و آشفتگی می دهد و سوی دیگر بوی کافور و آرامش از این طرف صدای ناله و شیون به گوش می رسد و از آن طرف صدای بسم‌الله، صلوات و اسامی امامان و در این میان صدای بلند دستگاه تهویه هوای سالن است که مرز بین صدای این سو و آن سوی می شود.

غسالخانه بهشت زهرا نقطه تلاقی بازماندگان داغدار و نقطه پایانی برای رفتگان است. ورودی عمومی غسالخانه زنان 2 سالن دارد؛ در اولی عده ای منتظرند از دریچه ای که توسط یک ریل متوفیان را با برانکارد آهنی پس از شستشو به بیرون می فرستد را تحویل بگیرند و در سالن دومی عده‌ای مراسم تغسیل و تکفین را تماشا می کنند.

اما موضوع این گزارش نه بازماندگان آن سو هستند و نه اجساد بی روح این سو. آدم‌های گزارش ما آنهایی هستند که جنازه‌های بی روح را مهیای سفر آخرت می‌کنند؛ همانهایی که سال های طولانی از عمرشان را همنشین مرگ بوده اند.

زنانــی‌ در روپوشهای سفید، پیش‌بندهــای سبز، دستکش‌های زرد و چکمه‌های سفید دیده می شوند که صورت‌هایشان را با ماسک‌های سپید پوشانده اند. غسالان بهشت زهرا(س)، همان هایی که هر روز مرگ را از نزدیک تجربه که نه بهتر بگوییم زندگی می کنند.

وقتی جنازه روی برانکارد آهنی غسالخانه قرار می گیرد دیگر فرقی ندارد فقیر باشی یا ثروتمند، تحصیلکرده یا بی‌سواد، پایین شهری یا بالا شهری، زشت یا زیبا، پیر یا جوان و... اینجا همه را روی یک سنگ می‌گذارند، آب را روی تن مرده باز می کنند تا آخرین وداعش باشد و مهیای سفرش می کنند. با صدای «بسم الله الرحمن الرحیم» کاور باز می شود و صدای صلوات و ذکر مبارک یا زهرا(س) از سویی و ضجه و شیون بستگان داغدار از سوی دیگر بر فضا طنین‌انداز می شود.

در نگاهشان به دنبال سردی و خشونت می‌گردم، به دنبال ترسی پنهان که در ذهن خیلی‌ها از شغلی به نام مرده‌شویی نقش بسته، اما هرگز آن را نمی یابم. آنقدر آرامند که انگار عزیزی را به حمام برده‌اند، نگاهشان آرام و مهربان است، اما برای همدردی با خانواده متوفیان هنگام کار کمتر لبخند به لب دارند.

سلسله مراتب مرده شویی

کارکنان اینجا به ترتیب رتبه، خلعت‌بر، آب‌ریز، کمک غسال یا غسال هستند. 3 ماه اول ورودشان ابتدا بریدن خلعت، بعد آب ریختن و غسل دادن‌ها را یاد می گیرند.

زنان از بدو ورود تا غسال شدن یک دوره 6 ماهه تا یک ساله را می گذرانند. زنان غسالخانه بدون ماسک زنان جوان و خوشرویی هستند که در چهره خیلی از آنها سادگی و صمیمیت موج میزند. روزهای اول کار در غسالخانه باید روزهای سختی باشد. زمان می برد تا به شرایط عادت کنی. به دیدن روزانه 10‌تا 15 جسد و شنیدن روزانه 10 ساعت صدای شیون و زاری خانواده‌های متوفیانی که آمده اند اجساد شسته و کفن پیچ شده‌شان را تحویل بگیرند.

زنانی که در غسالخانه بهشت زهرا کار می کنند همگی این روزها را آسان یا سخت پشت سر گذاشته اند.

تجربه سخت روزهای اول

شاید تعجب کنید اگر بشنوید کار در غسالخانه یکی از خوش‌شانسی های زندگی کسی باشد! این اعتقاد یکی از جوانترین غساله های اینجاست. ظاهرش اینقدر ساده است که وقتی می شنوم ازدواج کرده و یک فرزند هم دارد، تعجب می کنم. وقتی میفهمد خبرنگارم خودش سر حرف را باز میکند بدون این که منتظر سوالی باشد.

27 ساله است و یک سالی میشود به خاطر بیکاری همسرش اینجا مشغول به کار شده است. می گوید روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشته است؛ روزهایی که برای سیر کردن شکم تنها فرزندانش گاه مجبور شده لیوانی برنج از همسایه‌ها قرض بگیرد. حتی از یادآوری آن روزها هم اشک در چشمانش حلقه می زند و بغض راه گلویش را می گیرد.

از خاطرات روزهای اول کارش تعریف می کند: روزهای اول برخلاف تصورم از دیدن جنازه‌ها نه وحشت کردم و نه ترسیدم. فقط تا چند هفته نفس کشیدن در این فضا برایم سخت بود، اما خیلی زود با شرایط کنار آمدم، طوری که همکاران و حتی خانواده‌ام تعجب کردند.

زن جوان این را نگفت، اما شاید هیچ کس جز خودش نداند که او چاره ای جز تحمل کردن نداشته و این‌که هر چه سریع تر خودش را با شرایط موجود وفق دهد. شاید هم با خودش فکر می کرده اگر کمی ضعف از خودش نشان دهد، کاری را که با سختی به دست آورده در چشم برهم زدنی از دست خواهد داد. یکی مثل این زن جوان زود با شرایط کنار آمده و به قول خودش در همان روز اول کار توانسته مثل یک روز عادی غذا بخورد ‌بر‌عکس همکار دیگرش از استشمام بوی کافور و دیدن اجساد تا 3 ماه اصلا غذا از گلویش پایین نمیرفته است.

شغل خانوادگی

داخل سالن غسالخانه دیدمش. وقتی داشت پارچه‌های سفیدی را می برید تا برای کفن‌پیچ کردن جنازه‌ای که کمی آن طرف‌تر مشغول شست و شویش بودند، آماده‌اش کند.

برخلاف همکارانش که ترجیح می دادند چهره‌شان در عکس‌ها دیده نشود، اما او از این کار ابایی نداشت. از کودکی در کنار مادرش که او هم غسال بوده به اینجا رفت و آمد داشته و حالا هم خودش همین جا کنار او مشغول کار است.

به قول خودش از کودکی اینقدر غسل دادن و کفن کردن مرده‌ها را دیده که حالا مدتهاست دیدن این صحنه برایش عادی شده، نه می ترسد و نه خجالت می کشد. می گوید: این هم خودش یک شغل است و در میان مردان و زنان غسال اینجا هستند کسانی که خانوادگی در این شغل مشغولند یا به واسطه بستگانشان که اینجا غسال بوده‌اند وارد این شغل شده اند.

خسته از باورهای نادرست

انگار باورهای نادرستی که برخی مردم درباره غسالان، زندگی خانوادگی‌شان و ارتباط آنها با دیگران دارند، تمامی ندارد. هنوز هم هستند کسانی که از رفت و آمد با یک غسال و خانواده او میترسند. هنوز هم هستند کسانی که خجالت می کشند بگویند در میان فامیل و آشنایانشان یک زن یا مرد غسال دارند یا کسانی که حضور یک غسال در میهمانی و یا مراسم جشن و شادمانی را بدشگون می دانند!

هر چند قدیمی های این شغل یعنی آنهایی که بیش از یک دهه از کارشان در غسالخانه می‌گذرد، معتقدند در این چند سال‌ها دیگر نظر مردم نسبت به شغل غسالان تغییر کرده و دیدگاه‌های منفی نسبت به آنها و کارشان کمتر شده است، اما هنوز هم خیلی از غسالان از رفتارهای نسنجیده برخی مردم نسبت به شغلشان گلایه‌های فراوان دارند و گاه تحمل رنج شنیدن این زخم‌زبان زبانها از نزدیکان به مراتب سخت تر از رفتارهای ناخوشایند غریبه هاست.

یکی از غساله ها زن میانسال و خوشرویی است که سال هاست سرپرستی خانواده‌اش را بر عهده دارد و فرزندانش را به تنهایی بزرگ کرده است.

بعد از کلی دوندگی از طریق آشنایی توانسته بود این شغل را پیدا کند و به لحاظ زنانه بودن محیط کارش در آن احساس امنیت میکرده و به محض پیشنهاد این شغل را قبول کرده است و حالا هم چند سالی است در قسمت زنانه غسالخانه بهشت زهرا مشغول به کار است.

برایم تعریف میکند روزهای اول وقتی فامیل و آشنا فهمیدند کجا کار پیدا کرده خیلی تعجب کردند. حتی خواهرش می گفت به من نزدیک نشو، تو بوی جنازه می دهی! یا اینکه از گوشه و کنار می شنیدم بعضی از فامیل‌ها اکراه دارند که شام و ناهار در خانه مان بمانند، اما من به این رفتارها بی اعتنا بودم چراکه برای پیدا کردن این شغل سختی فراوانی کشیده بودم و ترجیح می دادم در غسالخانه و میان مرده‌ها نان حلال برای فرزندانم به خانه ببرم تا اینکه برای گذران زندگی خانواده‌ام دست به هر کاری بزنم. می گوید: مرده که ترسی ندارد، آدم از زنده‌ها بیشتر می ترسد.

نکته: کار‌کردن در مرده شوی خانه دل می خواهد. باید لطف خدا شامل حالت شده باشد تا بتوانی همه جور مرده‌ای را تماشا کنی و آخ نگویی، تحمل کنی، سرت را بیندازی پایین و کارت را انجام بدهی

برای خیلی از غسالانی که به امید به دست آوردن روزی حلال و توشه‌ای برای آخرتشان این شغل را انتخاب کرده اند هر چند مدت‌هاست کنار آمدن با نگاه‌های منفی برخی از مردم عادی شده، اما یکی از دغدغه‌های اصلی‌شان نگرانی از زندگی فرزندانشان است.

زنان و مردانی که در غسالخانه کار می کنند هم مانند خیلی های دیگر فرزندانی دارند، از محصل دبستانی گرفته تا دانشجو یا حتی شاغل. خدا را شکر می کنند از اینکه فرزندانشان آنقدر فهمیده هستند که نه‌ تنها از شغل پدر و مادرشان خجالت نکشند، بلکه به آنها افتخار هم کنند حتی اگر گاه برای غسال بودن پدر یا مادرشان بهای سنگینی پرداخته باشند. یکی از غساله ها تعریف میکند که چطور مراسم ازدواج دخترش به همین دلیل به هم خورد، زیرا خانواده داماد کسرشان بود جلوی فامیل و آشنا بگویند مادر عروس در غسالخانه کار می کند!

اوایل کار که تعداد غسالان کم بود خیلی سخت می گذشت و پنجشنبه و جمعه و تعطیلات برایشان معنایی نداشت، اما حالا که تقریبا 30 نفری در قسمت غسالخانه زنان کار می کنند همه چیز به روال عادی بازگشته و به دلیل شیفت‌بندی شدن خانم ها راحت تر می توانند مرخصی بگیرند.
قسی القلب نیستیم

کار‌کردن در مرده شوی خانه دل می خواهد. باید لطف خدا شامل حالت شده باشد تا بتوانی همه جور مرده‌ای را تماشا کنی و آخ نگویی، تحمل کنی، سرت را بیندازی پایین و کارت را انجام بدهی و یادت بیاید که تو مرده‌ای را می شویی که شاید آدم‌های نزدیک به او هم دلشان نخواهد یا نتوانند به آن دست بزنند. این است که داشتن این شغل یعنی این که خدا به تو نظر انداخته و آنقدر به تو دل داده که همه جور مرده‌ای را ببینی. از جنازه سوخته گرفته تا جسدی که بر اثر تصادف صورتشان کاملا له شده و قابل تشخیص نیستند. از نوزاد یک روزه تا پیرزن 90 ساله.

اما هیچ کدام از اینها و حتی سال ها کار کردن در این فضا و دیدن همه جور جنازه‌ای باعث نمی شود که غسالان هم با دیدن صحنه‌هایی به گریه نیفتند و متاثر نشوند.

از غسالی که با دیدن جنازه کودک 4 ساله‌ای که همسن و سال دختر کوچکش بود، آنقدر متاثر شد که تاب نیاورد و شستشوی جنازه را به همکارانش می سپارد تا جنازه تازه عروسی که در راه مسافرت ماه عسل با داماد بر اثر تصادف کشته می شوند و غسالان در حین شستشو‌ پنهانی اشک می ریزند. دست یکی از غساله ها برای شامپو زدن بر روی سر جنازه حرکت می‌کند، به آرامی موهایش را می شوید و می گوید: سال‌ها کار در غسالخانه به روی دست رفتن جنازه را برای من و خیلی از همکارانم تبدیل به یقین کرده است.

کسی که کارنامه عملش خوب باشد حس سبکی یک آدم زنده را دارد، انگار نفس می کشد.

شاید آدم درشت اندام و چاقی هم باشد اما براحتی جابه جا می‌شود، کفن و دفن راحتی هم دارد. اما کسانی هم هستند که خیلی نحیف و لاغرند، اما غسلشان خیلی سخت انجام می‌شود، انگار سنگین اند!

این اعتقاد قلبی کسانی است که زندگی شان با مرده ها گره خورده است. آنها معتقدند این لازمه شغلشان است که با مرده‌ها مهربان باشند و البته از رفتارهای ناخوشایند برخی خانواده‌های متوفیان هم گلایه دارند، اما شرایط روحی شان را درک و سعی می کنند صبور باشند و به دل نگیرند.

یکی از غسالان می گوید: ما مرده ها را به یک شکل می شوییم و برای پوشاندن کفن آماده‌اش می‌کنیم، اما خانواده متوفی مدام به شیشه می زنند و فحش می دهند که سرش را محکم زدی به پاشویه یا دستش زیر تنش مانده و...

ما می فهمیم که آنها عزادارند و در حالت طبیعی نیستند، اما به خدا مسبب مرگ مرده آنها ما نیستیم. پس نباید به ما توهین کنند. چون ما کار خیلی سختی انجام می دهیم. فشارهای عاطفی و روحی یک طرف، برخورد نامناسب برخی مردم یک طرف دیگر. باز هم چیزی نمی‌گوییم، راضی هستیم. می گوییم بگذار ما هم یک ثوابی برده باشیم.

گهگاه برخوردهای تند و چپ چپ نگاه کردن‌ها را به جان می خریم و باز هم با روی خوش با همه برخورد می کنیم و تلاش می کنیم از کارمان چیزی کم نگذاریم تا فردا مدیون جنازه نباشیم.

زنگ خطر افسردگی

پای صحبت خیلی از این زنان که مینشینی گهگاه از زندگی روزمره‌شان درددل‌هایی می کردند که شاید زنگ خطری برای آنها باشد. زنگ خطری که به نظر می رسد مسوولان سازمان بهشت زهرا نباید نسبت به آن بی تفاوت باشند؛ نگرانی‌ای که نتیجه روزمرگی ساعت‌ها زندگی کردن در میان مردگان باشد.

آنها به مرور کمتر حوصله میهمانی رفتن دارند و به قول خودشان دیگر مثل گذشته دل و دماغی برای حضور در مجالس جشن و شادی را ندارند و این یعنی زنگ خطر از این بابت که مبادا غسالان در خطر ابتلا به افسردگی قرار داشته باشند و نگرانی بیشتر از این بابت که در میان این غسالان میانسال زنان جوان‌تر با فرزندانی کوچک هم دیده می شوند که افسردگی تدریجی در آنها قطعا بر نحوه تعامل با خانواده و کودکانشان نیز بی تاثیر نخواهد بود.

هرچند به گفته مشاور فرهنگی سازمان بهشت زهرا(س) در کنار دوره‌های آموزشی احکام و مسائل دینی که هر هفته به طور مرتب برای غسالان برگزار می شود آنها به طور دوره‌ای تحت معاینات جسمانی و روحی و روانی قرار میگیرند و در صورت نیاز برای انجام مراحل پیشرفته درمانی به کلینیک‌های شهرداری یا مراکز مشاوره معارفی میشوند، اما تداوم این حمایت‌ها چه از لحاظ مادی و چه معنوی ضرورتی است که نباید از آن غافل شد.

علاوه بر این مشکلات روزانه بیش از 8 ساعت سر پا ایستادن‌های بی وقفه و مداوم برای انجام مراحل تغسیل و تکفین ‌ ‌و ساعتها سر و کار داشتن با آب و بلند کردن جنازه‌های سنگینی که گاه برای حرکت دادنشان باید از چند نفر کمک گرفت، همگی شرایطی را به وجود میآورد که اکثر این زنان از دردهای مفصلی مانند رماتیسم، پادرد، کمردرد و... رنج ببرند.

حاضرید جای آنها باشید؟

هم‌اکنون در بسیاری از کشورهای دنیا شغل غسالی در رده مشاغل سخت و زیان آور جای گرفته است و از این افراد حمایت‌های ویژه مادی و معنوی انجام میشود. در کشور ما نیز حقوق و مزایای غسالان بر مبنای قانون کار و بر اساس مشاغل سخت و زیان آور محاسبه می‌شود، به طوری که دریافتی هر غسال بهشت زهرا(س) ماهانه به 800 هزار تومان می رسد.

شاید این رقم در نگاه اول چشمگیر به نظر برسد، اما واقعیت این است که وقتی سختی‌های این شغل و فرسودگی‌های جسمی و روحی و روانی آن را در نظر میگیریم، رقم نه تنها بالا نیست بلکه با وجود سختی‌های این شغل ناچیز هم به نظر میرسد.

با تمام این اوصاف نمی دانم اگر روزی هر یک از ما در شرایطی قرار بگیریم که پیشنهاد کار در غسالخانه با تمام حواشی خوب و بدش، اما با حقوق مکفی را داشته باشیم آیا این پیشنهاد را خواهیم پذیرفت؟

 


سفر خوشمزه!!!


سفر خوشمزه!

مگر می شود به شهری سفر کنید و سراغی از سوغات خوراکی آن شهر نگیرید؟ خوراکی های سنتی هر شهر، بخش مهمی از فرهنگ و آداب و رسوم آن منطقه هستند که تجربه نکردن شان، به معنی داشتن یک سفر نصف و نیمه و ناقص است! بنابراین، حتی اگر مطمئن نیستید که میانه خوبی با غذاهای سنتی هر منطقه پیدا کنید؛ بازهم به خودتان فرصت تجربه خوراکی های هر شهر را بدهید. باور کنید خوردنی ها هم می توانند تجربه و بینش گردشگری شما را ارتقا دهند!

اما از میان تمام خوردنی های محلی، خوردن معروف ترین سوغاتی ها لطف دیگری دارد. پس یادتان باشد در سفر بعدی سراغ اصیلترین و قدیمی ترین رستوران یا سوغات پزی شهر را بگیرید و در اولین فرصت راهی آنجا شوید! ما هم برای شما پیشنهادهایی داریم که تجربه آنها خالی از لطف نیست!


اکبر جوجه هم نام غذاست، هم آشپز و هم رستوران! در سال‌های میانی دهه 60 شخصی به نام اکبر گلبادی، یک رستوران کوچک در بهشهر دایر کرد و با غذای مخصوصش مشتری ها را ذوق‌زده ‌کرد. این غذا بعدها اکبرجوجه نام گرفت

باقلوای یزد

در گوشه‌ای از میدان امیرچخماق یزد، شیرینی‌فروشی قدیمی‌ای واقع شده به نام «حاج خلیفه» که همیشه پر از گردشگرانی‌ است که برای خرید سوغات آمده‌اند. این کارگاه شیرینی‌پزی را 3 شریک به نام‌های حاج خلیفه‌ علی رهبر، حاجی حسن فردوسیان و حاجی مرتضی شیرینی‌ساز در سال 1295 شمسی دایر کردند. حالا هم حاج کاظم فردوسیان پسر یکی از بنیانگذاران آن، مدیر کارگاه است.

فردوسیان می‌گوید: «ما در اصل کار، تغییری نداده‌ایم. هنوز از همان فرمولی استفاده می‌کنیم که 100 سال پیش، در تولید شیرینی‌هایمان استفاده می‌کردیم.»

کارگاه توسعه‌یافته او اکنون آزمایشگاه میکروبیولوژی هم دارد و شیرینی‌ها را همان‌جا آزمایش می‌کنند. جالب است که شیرینی خلیفه رهبر هیچ شعبه دیگری ندارد.

 

اکبرجوجه

«اکبرجوجه» برای آنهایی که به شمال کشور سفر کرده‌اند، نام آشنایی است. اکبر جوجه هم نام غذاست، هم نام آشپز و هم رستوران! در سال‌های میانی دهه 60 شخصی به نام اکبر گلبادی، یک رستوران کوچک در بهشهر دایر کرد. غذایی که در این رستوران تهیه می‌شد، جوجه‌هایی بود که بعد از یک روز ماندن در آبلیمو با روغن سرخ می‌شد و با برنج زعفرانی و مقدار زیادی رب انار شیرین که دلیل اصلی خوشمزگی غذا بود، مشتری را ذوق‌زده و پاگیر می‌کرد. دومین شعبه رستوران اکبرجوجه را یکی دیگر از برادران گلبادی در گرگان افتتاح کرد.

محبوبیت این غذا باعث شد بسیاری از رستوران‌های استان گلستان و مازندران به اکبر جوجه تغییر نام دهند. تعدد رستوران‌هایی با نام اکبر جوجه زمانی با شکایت برادران گلبادی روبه‌رو شد که کیفیت غذای آنها که غالبا قلابی و از روی فرصت‌طلبی ایجاد شده بودند، پایین آمد. تشخیص اینکه کدام رستوران غذای واقعی را تهیه می‌کند کار مشکلی نیست؛ رستوران‌هایی که روی شیشه آنها نام برادران گلبادی دیده می‌شود، شعبه‌های اصلی اکبرجوجه هستند. در رستوران‌های برادران گلبادی هنوز هم همان شیوه طبخ سنتی غذا حفظ شده است.

 

مهم‌ترین سوغاتی‌ که هر گردشگری می‌تواند از بجنورد بیاورد، شکرپنیر است

که در خراسان به آن آب‌نبات می‌گویند. جالب است بدانید که تا پیش از

سال 1258 شمسی بجنوردی‌ها از چای و قند و آب‌نبات و نشستن پای سماور

و آداب چای‌نوشی هیچ نمی‌دانستند

 

سوهان قم

نقل شده است که در دوره قاجار و به سال???? شمسی، بنا بود صحن بزرگ حضرت معصومه(س) افتتاح شود. رئیس ایل قاجار به همین سبب به قم می‌آید و کسبه و بازاریان قم هم، هر کدام با خود تحفه و هدیه‌ای به مراسم می‌برند. یکی از این هدایا حلوای قمی بود که صنف عطارها پیشکش کرد. چند روز بعد، رئیس ایل قاجار هنگام بازگشت به تهران، به تولیت حرم که میزبان بوده، می‌گوید: «آن حلوا چون سوهان، دل مرا صیقل داد و غذایم را هضم کرد. از این بدهید تا برای اعلیحضرت ببرم.» حلوای قم به «سوهان» شهرت می‌یابد و به صنعتی تبدیل می‌شود که یکی از مؤسسان آن حاج حسین سوهانی است. حالا در قم سوهان «حاج حسین سوهانی» یکی از محبوب‌ترین سوغاتی‌هاست. او در سال‌های پیش از انقلاب با استفاده از کره حیوانی سوهانی می‌پخت که از دیگر سو‌هان‌های قم متمایز بود. او فروشگاهی نیز ابتدای شهر قم در کنار جاده قم به تهران تاسیس کرده بود که به شهرتش بسیار کمک کرد.

 

کلوچه لاهیجان

لاهیجان را به خاطر چای و کلوچه‌اش می‌شناسند. گردشگران در لاهیجان، این‌روزها نام‌های متنوع کلوچه را می‌ببینند اما کلوچه «نوشین» برای آنها که قدیمی‌ترند، آشناتر است. نوشین قدیمی‌ترین عنوان کلوچه‌ در لاهیجان است. مؤسس این کارخانه محمدعلی بگلری است که در سال 1333 شمسی کارگاهی در لاهیجان دایر کرد و کلوچه‌های سنتی شمال را با فرمولی جدید پخت. کلوچه نوشین یکی از معدود تولیدکنندگان سنتی کشور است که از همان ابتدا به نوآوری و تغییر فکر می‌کرد.

 

گز اصفهان

یکی از مشهورترین گزهای اصفهان، گز «کرمانی» است. حاج حسین کرمانی اهل کرمان و یکی از تاجران مهم اصفهان بوده است.

پسر او که از نوجوانی در بازار، مغز پسته می‌فروخته، یک روز در منزل حاج حسین، در یک پاتیل به جای اینکه با عسل گز درست کند، با گزانگبین گز می‌سازد و حاج حسین هم خوشش می‌آید به‌طوری که همین عامل انگیزه می‌شود در سال 1290 شمسی کارگاهی برای تولید گز درست کند.

پسران و نوه‌های حاج حسین کرمانی هم وارد کار تولید گز می‌شوند و به‌تدریج آن را توسعه می‌دهند. کرمانی‌ها یک شعبه بیشتر ندارند و برای حفظ کیفیت، به فکر تولید بیشتر و ایجاد شعبه دیگری نیفتاده‌اند. آنها در بسته‌بندی خود هم تغییرات زیادی انجام نداده‌اند.

 

نقل ارومیه

مهم‌ترین سوغات ارومیه نقل بیدمشک است. نقل‌سازی به روش سنتی از سخت‌ترین کارهای ممکن بوده به‌طوری که سازنده باید خلال بادام را در مقدار زیادی مواد شیرین می‌خوابانده و تحت شرایط خاصی بیدمشک را به آن می‌افزوده و به مشتری تحویل می‌داده است. به‌دلیل سختی تولید، بسیاری از کارگاه‌های نقل‌سازی ارومیه که روزگاری رونق زیادی در این شهر داشت، تعطیل شدند اما کارگاه نقل قاسمی، نقل‌سازی را کنار نگذاشت. سهراب پورعلی مدیر کارگاه نقل‌سازی قاسمی به «همشهری» می‌گوید: «آقای قاسمی 14 سال شاگردی کرد و از سال 1349 کارگاه خودش را دایر کرد. در قدیم درست کردن نقل، دستی و خیلی مشکل بود اما حالا دستگاه‌های پخت نقل آمده که کارها را خیلی راحت کرده است. »

 

آب‌نبات حسن‌زاده

مهم‌ترین سوغاتی‌ که هر گردشگری می‌تواند از بجنورد بیاورد، شکرپنیر است که در خراسان به آن آب‌نبات می‌گویند. سابقه استفاده از آب‌نبات در بجنورد خیلی زیاد نیست. تا پیش از سال 1258 شمسی بجنوردی‌ها از چای و قند و آب‌نبات و نشستن پای سماور و آداب چای‌نوشی هیچ نمی‌دانستند. برای نخستین‌بار، یکی از خویشان سردار مفخم بجنوردی دو سماور از روسیه به این شهر آورد که با استقبال اعیان و اشراف روبه‌رو شد. از همان روزها باب شد که چای را با آب‌نبات هم بخورند. یکی از قدیمی‌ترین آب‌نبات‌سازی‌های بجنورد، کارگاه حسن‌زاده است.

 


سردرد


سردرد، شایع‌‌ ترین درد در ایران

از بین انواع مختلف درد، سردردها شایع ترین دردها به شمار می روند.

در همین ارتباط مصرف انواع مسکن‌ها برای تسکین درد در ایران مطابق بررسی‌های انجام شده چندین برابر سایر کشورهاست، این در حالی است که مصرف بیش از حد مسکن‌ها و آرام بخش‌ها علاوه بر اینکه به دستگاه گوارش، کبد و معده آسیب وارد می کند بعد از مدتی خود باعث بروز سردرد میشود. دکتر محمد شریفی، رئیس انجمن بررسی و مطالعه درد درخصوص انواع سردردها توضیح می دهد.

* آیا هر سردردی را می توان میگرن نامید؟

گاهی سردرد ها علت میگرنی داشته و شدید است و فعالیت روزانه فرد را مختل می کند. می توان با استفاده از مسکن‌های معمولی یا داروهای خاص، سردرد را کنترل کرد. البته لازم به ذکر است درصورتی که حملات میگرن مکرراً اتفاق بیفتد و فرد ناچار باشد در هفته بیش از 2-3 بار از مسکن استفاده کند به داروی مسکن وابسته می شود و درصورت قطع مصرف دارو، مجددا دچار سردرد خواهد شد. در این افراد لازم است داروهای خاصی (تحت نظر پزشک) به طور مرتب مصرف شود تا فراوانی حملات میگرنی کاهش پیدا کند و فرد مجبور نباشد دائما از داروهای مسکن استفاده کند. به علاوه در افراد میگرنی شناسایی عواملی که باعث شروع یا تشدید حمله میگرنی می شود و پرهیز از این عوامل (بی‌خوابی، خستگی، گرسنگی، استرس، بوی سیگار، بوی عطر، غذاهای خاص و...) می تواند باعث بهبود فرد مبتلا شود. همچنین انجام مرتب ورزش‌های سبک روزانه و پرهیز از ورزش‌های سنگین می تواند به کنترل میگرن کمک کند.

* آیا افراد افسرده بیشتر سردرد می‌ گیرند؟

سردرد تنشی، نوع خاصی از سردرد است که اغلب در افراد افسرده یا کسانی که تحت استرس مزمن قرار دارند ایجاد می شود. این نوع سردرد معمولا در اکثر ساعات روز وجود دارد اما شدت آن خفیف تا متوسط است و مشکل جدی‌ای برای فعالیت‌های روزانه شخص,ایجاد نمی کند. این سردردها معمولا در پایان روز و در موقع خستگی شدیدتر می شود. این نوع سردرد بیشتر به‌صورت احساس سنگینی در سر است و افراد مبتلا می گویند که« احساس می کنم یک دیگ روی سرم گذاشته‌اند». اهمیت سردرد تنشی در آن است که ممکن است درد فقط در ناحیه پیشانی و دور چشم‌ها وجود داشته باشد و به همین دلیل با مشکلات چشمی اشتباه شود. برخی از صاحب نظران معتقدند که سردرد تنشی نوع خاصی از میگرن معمولی است و درمان آن نیز مشابه درمان میگرن است.

* این درست است که افراد سیگاری بیشتر دچار سردرد می‌ شوند؟

افراد سیگاری بیشتر به سردردهای خوشه ای دچار می شوند که اغلب در مردان سیگاری 30 تا 50 ساله بروز می کند و یک بیماری خوش‌خیم است که به‌صورت حملات حاد سردرد و درد پشت کره چشم به‌صورت یک‌طرفه تظاهر می کند و برخلاف اغلب سردردهای خوش خیم باعث بیدار شدن فرد از خواب می شود. معمولا در زمان سردرد، علائم چشمی یک طرفه نیز در سمت مبتلا وجود دارد به طوری که چشم مبتلا دچار اشک‌ریزش و قرمزی می شود. ممکن است در همان سمت، افتادگی پلک ایجاد شود و مردمک چشم موقتا گشاد شود؛ یعنی سیاهی چشم در سمت مبتلا بزرگ‌تر به نظر برسد.

* چه نوع سردرد‌ هایی چشم‌ها را هم درگیر می کنند؟

معمولا سردرد‌ هایی که چشم‌ ها را نیز درگیر می کنند سه علت دارند: تومورهای مغزی: تومورهای مغزی اغلب با افزایش فشار داخل جمجمه باعث ایجاد سردرد نسبتا شدید و دائمی می شوند که صبح‌ها بدتر است. این سردرد با حرکاتی نظیر خم‌شدن، زور‌زدن، حبس کردن نفس، سرفه و حرکت دادن سر بدتر می شود. سردرد ناشی از تومورهای مغزی معمولا با استفراغ (گاهی بدون حالت تهوع) همراه است. خونریزی مغزی و مننژیت نیز معمولا چشم‌ها را هم درگیر می کند .

* ممکن است گاهی سردرد ها منشأ بیماری‌های چشمی باشد ؟

برخلاف تصور عموم مردم، عیوب انکساری معمولا باعث ایجاد سردرد نمی شود اما گروهی دیگر از بیماری‌های چشمی می توانند باعث بروز سردرد و به خصوص درد اطراف چشم شوند. خشکی چشم: خشکی چشم یکی از علت های بسیار شایع احساس درد و ناراحتی در اطراف چشم هاست که معمولا صبح ها بهتر است و در اواخر روز بدتر میشود. به علاوه انجام کارهای چشمی مثل مطالعه یا کار با کامپیوتر می تواند باعث بدتر شدن درد و ناراحتی در مبتلایان به این بیماری شود. بیماری‌های قرنیه، بیماری‌های حدقه چشم، سردردهای ناشی از آفتاب ، سردرد ناشی از قطره‌های چشمی و زونای چشمی که این عارضه یک بیماری ویروسی است که بر اثر فعال شدن ویروس آبله مرغان در اعصاب حسی چشم اتفاق می افتد باعث سردرد می شوند .

 


قصه عینکم


قصه عینکم

به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی های حافظه ام روشن و پرفروغ مثل روز می درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه? اول حافظه ام باقی است.
تا آن روزها که کلاس هشتم بودم خیال می کردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مأبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم می گذارند.
دائی جان میرزا غلامرضا ـ که خیلی به خودش ور می رفت و شلوار پاچه تنگ می پوشید و کراوات از پاریس وارد می کرد و در تجدد افراط داشت، به طوری که از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقه دائی جان به واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم می گذارند.
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش کند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس می خرید ناله اش بلند بود.
متلکی می گفت که دو برادری مثل علم یزید می مانید. دراز دراز، می خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی دید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست. چون تابلو سیاه را نمی دیدم، بی اراده در همه کلاس ها به طرف نیمکت ردیف اول می رفتم. همه شما مدرسه رفته اید و می دانید که نیمکت اول مال بچه های کوتاه قدست. این دعوا در کلاس بود.
همیشه با بچه های کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم، طفلک ها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل از ترس کشمکش و لوطی بازی های خارج از کلاس تسلیم می شدند. اما کار بدینجا پایان نمی گرفت. یک روز معلم خودخواه لوسی دم در مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچه ها رسید. همین طور که گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پریده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداری به من داد و گفت:
«چشت کوره؟ حالا دیگر پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو کوچه می بینی و سلام نمی کنی!؟»
معلوم شد دیروز آقا معلم از آن طرف کوچه رد می شده، من او را ندیده ام و سلام نکرده ام. ایشان عم عملم را حمل بر تکبر و گردنکشی کرده، اکنون انتقام گرفته مرا ادب کرده است.
در خانه هم بی دشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام که بلند می شدم چشمم نمی دید، پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزه? آب می خورد. یا آب می ریخت یا ظرف می شکست. آن وقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمی بینم خشمگین می شدند.
پدرم بد و بیراه می گفت. مادرم شماتتم می کرد، می گفت: به شتر افسارگسیخته می مانی. شلخته و هردم بیل و هپل و هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمی کنی. شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی.
بدبختانه خودم هم نمی دانستم که نیمه کورم. خیال می کردم همه مردم همین قدر می بینند!
لذا فحش ها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش می کردم که با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت می خورد و رسوائی راه می افتد. اتفاق های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچه ها پایم را بلند می کردم، نشانه می رفتم که به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمی خورد، بور می شدم. بچه ها می خندیدند. من به رگ غیرتم برمی خورد. دردناک ترین صحنه ها یک شب نمایش پیش آمد.
یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبده باز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچه ها برای دیدن چشم بندی های او به نمایش می رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود. یک بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یک بلیط مجانی داشت. من از ذوق بلیط در پوستم نمی گنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باریک بین شدم، یارو وارد سن شد، شامورتی را در آورد، بازی را شروع کرد. همه? اطرافیان من مسحور بازی های او بودند.
گاهی حیرت داشتند، گاهی می خندیدند و دست می زدند ـ اما من هر چه چشمم را تنگ تر می کردم و به خودم فشار می آوردم درست نمی دیدم. اشباحی به چشمم می خورد. اما تشخیص نمی دادم که چیست و کیست و چه می کند. رنجور و وامانده دنباله رو شده بودم. از پهلو دستیم می پرسیدم : چه می کند؟ یا جوابم نمی داد یا می گفت مگر کوری نمی بینی. آن شب من احساس کردم که مثل بچه های دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس کردم که نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.
بدبختانه یک بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلت هایم را که ناشی از نابینائی بود حمل بر بی استعدادی و مهملی و ولنگاریم می کردند. خودم هم با آنها شریک می شدم.
???
با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانه ما شکل دهاتیش را حفظ کرده بود. همان طور که در بندر یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا می آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهمانی لنگر می انداختند و چندین روز در خانه ما می ماندند، در شیراز هم این کار را تکرار می کردند. پدرم از بام افتاده بود، ولی دست از عادتش برنمی داشت. با آنکه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود، مهمانداری ما پایان نداشت.
هر بی صاحب مانده ای که از جنوب راه می افتاد، سری به خانه ما می زد. خداش بیامرزد، پدرم دریا دل بود. در لاتی کار شاهان را می کرد، ساعتش را می فروخت و مهمانش را پذیرائی می کرد. یکی از این مهمانان یک پیرزن کازرونی بود. کارش نوحه سرائی برای زنان بود. روضه می خواند. در عید عمر تصنیف های بندتنبانی می خواند، خیلی حراف و فضول بود. اتفاقاً شیرین زبان و نقال هم بود. ما بچه ها خیلی او را دوست می داشتیم. وقتی می آمد کیف ما به راه بود. شب ها قصه می گفت.
گاهی هم تصنیف می خواند و همه در خانه کف می زدند. چون با کسی رودرباسی نداشت، رک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می گفت، ننه خیلی او را دوست می داشت.
اولاً هر دو کازرونی بودند و کازرونیان سخت برای هم تعصب دارند.
ثانیاً طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش می کرد که چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است؛ خلاصه مهمان عزیزی بود. البته زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه ازین کتب تغزیه و مرثیه بود همراه داشت. همه? این کتاب ها را در یک بقچه می پیچید. یک عینک هم داشت، از آن عینک های بادامی شکل قدیم.
البته عینک کهنه بود. به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود. اما پیرزن کذا به جای دسته فرام یک تکه سیم سمت راستش چسبانده بود و یک نخ قند را می کشید و چند دور، دور گوش چپش می پیچید.
من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچه اش. اولاً کتاب هایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره، از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبه اش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم.
آه هرگز فراموش نمی کنم!
برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد.
یادم می آید که بعدازظهر یک روز پائیز بود.
آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک می افتادند. من که تا آن روز از درخت ها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمی دیدم، ناگهان برگ ها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف می دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می خورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصله? آنها را تشخیص دادم. نمی دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده اند.
هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم که بی خودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق زده بشکن می زدم و می پریدم. احساس می کردم که تازه متولد شده ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بسکه خوشحال بودم صدا در گلویم می ماند.
عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانه? ما برنمی گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان های اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاق های آن بیشتر آئینه کاری داشت. کلاس مااز بهترین اطاق های خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی های قدیم درک داشت، پر از شیشه های رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس می تابید. چهره معصوم همکلاسی ها مثل نگین های خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم می خورد.
درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته گوئی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش می گذشت. همه همسالان من که در شیراز تحصیل کرده اند او را می شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.
مدرسه ما بچه اعیان ها در محله? لات ها جا داشت؛ لذا دوره? متوسطه اش شاگرد زیادی نداشت.
مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در می رفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می دادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترک مدرسه وادار می کرد.
کلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می نشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصرسابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ من به نگاه می کند.
پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
بچه ها هم کم و بیش تعجب کردند.
خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. می دانستند که برای ردیف اول سال ها جنجال کرده ام. با اینهمه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط کشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
درین حال وضع من تماشائی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن کش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته های عینک، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده ای را می خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه ای که بیخود و بی جهت از ترک دیوار هم خنده شان می گرفت.
خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد.
حیرت زده کچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمی شناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می خواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می خواندم.
مسحور کار خود بودم. ابداً توجیهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی توجهی من و اینکه با نگاه ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!.
ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش می آمد با لهجه خاصش گفت:
«به به! نره خر! مثل قوال ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟»
تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گوئی زلزله آمد و کوه شکست.
صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام خنده بچه ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:
«دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری کنی. ترا چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!»
حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده ام. گنگ شده ام. نمی دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یک دستش پشت کتش بود، یک دستش هم آماده کشیدن زدن.
در چنین حالی خطاب کرد: «پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عینک همان طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همینکه خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
???
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفته ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می کرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:
«بچه می خواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول می گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه چراغ دم دکون میرسلیمون عینک ساز!» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینک ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را می بینی یا نه؟. بنده هم یکی یکی عینک ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم.
پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.

**محمدعلی جمالزاده** (شلوارهای وصله دار)